شعر و قصه ی کودک



#مهارت_های_زندگی_برای_کودکان

#قسمت_دوم

#غریبه


امروز بعد از مدرسه پرهام همراه دوستانش آرمین و امید و پارسا برای بازی به کوچه رفتند. پس کمی هم فکری تصمیم گرفتند که فوتبال بازی کنند. 

آنها خیلی از بازی لذت می بردند. در هنگام بازی یک مرد از کوچه رد شد. به پرهام چشمک زد و خندید. بعد از بازی همه به خانه رفتند تا کمی استراحت کنند؛ اما پرهام هنوز در فکر آن مرد بود.

بالاخره شب شد. خانواده ی پرهام شام خوردند و چون پرهام و مریم فردا مدرسه داشتند، سریع خوابیدند؛ اما پرهام نمی توانست بخوابد؛ چون آن مرد از فکرش بیرون نمی رفت.

پرهام تا خود صبح نخوابید و بیدار ماند. صبح که به مدرسه رفت، در راه آن مرد را دید!. ولی خیلی به او توجه نکرد. 

آن روز معلم به دلیل اینکه مریض شده بود، مدرسه نیامده بود و بچه ها خیلی زود تعطیل شدند.

وقتی پرهام می خواست از مدرسه بیرون بیاید، دوباره آن مرد را دید. آن مرد تا پرهام را دید، سمت او آمد و گفت:سلام پرهام جون. خوبی؟.»

پرهام گفت:ممنون. شما؟.»

آن مرد جواب داد:من دوست پدرت هستم. آنها بیرون رفته بودند و قرار شد که من دنبالت بیایم تا تو را پیش آنها ببرم!.»

پرهام پرسید:چرا خود بابا دنبالم نیامد؟.»

مرد گفت:خب پدرت کار داشت نتوانست دنبالت بیاید. حالا هم این هم حرف نزن. بیا برویم.»

پرهام هم قبول کرد و همراه آن مرد رفت.

در راه از جلوی پارک محله رد شدند.

پدربزرگ همراه با بابا در پارک قدم می زدند که ناگهان چشمشان به پرهام افتاد. تا متوجه پرهام شدند که دارد با آن مرد می رود، با سرعت به سمت او رفتند.

وقتی به او رسیدند از پرهام پرسیدند: این مرد کیست؟ تو با این مرد چه کار می کنی؟ اصلا تو اینجا چه کار می کنی؟.»

آن مرد تا پدربزرگ بابا را دید، سریع از آنجا رفت. 

پرهام با دیدن اینها از بابا پرسید:مگر آن مرد دوست شما نبود؟!»

بابا پاسخ داد:نه.!.»

پرهام گفت:اما آن مرد به من گفته بود. .»

پدربزرگ حرف پرهام را قطع کرد و گفت:خیلی ها خیلی چیز ها می گویند؛ اما ما تا مطمئن نشدیم که حرف آنها درست است، نباید حرف آنها را باور کنیم.»

بعد ادامه:آن مرد یک بوده که می خواسته تو را با خودش ببرد و این خیلی خطرناک است!. تو هیچ وقت نباید همراه هیچ کس هیچ جا بروی یا اینکه نباید هیچ وقت سوار ماشین کسی شوی. مگر آنکه آن مرد بشناسی. مثلا اشکال ندارد سوار ماشین عمو بشوی. یا اینکه به جایی بروی. پسرم حواست باشد که هیچ وقت به حرف افراد غریبه گوش بدهی؛ وگرنه خدا می داند چه رنج و سختی هایی می کشی. خدا می داند که اگر تو گم شوی، ما چقدر نگران تو می شویم. پس قول بده که هیچ وقت به حرف غریبه ها گوش نکنی.»

پرهام قول داد هیچ وقت به حرف غریبه ها گوش نکند.


آی بچه ی مهربون

هیچ وقت نرو با کسی

که تو اون رو نشناسی


شاعر و نویسنده:

سید‌ میثم یزدانی 


داستان و شعر های بیشتر در کانال شعر و قصه ی کودک

برای عضویت در کانال شعر و قصه ی کودک کلیک کنید


به به عجب هوایی 

چه باغ با صفایی


میوه های خوشمزه

گلستان خوراکی


خوراکی خوشمزه

روی درخت نشسته


گل های رنگ وا رنگ

روی چمن نشسته


یه دارکوب مهربون

 روی درخت نشسته

 

نوک میزنه یه عالم

کِرم درخت رو خورده


خورشید خانم اون بالا

گرم می کنه هوا را


به به عجب هوایی

چه باغ باصفایی


شاعر:

سید میثم یزدانی


شعر های بیشتر در کانال شعر و قصه ی کودک

برای عضویت در کانال شعر و قصه ی کودک کلیک کنید


امروز صبح هم مثل همیشه پرهام برای اینکه به مدرسه برود، از خواب بیدار شدد، به دستشویی رفت و دست و صورت خود را شست. بعد سر سفره رفت. وقتی سر سفره رسید، پدربزرگ، مادربزرگ و مامان، همینطور در چشم های پرهام نگاه می کردند. سکوت عجیبی خانه را پر کرده بود. پرهام سکوت خانه را شکست و گفت:اتفاقی افتاده؟»

پدربزرگ گفت:نه عزیزم! فقط ما این همه وقت منتظر بیدار شدن شما بودیم. خب زود بخواب بچه.»

بعد ادامه داد:ساعت را نگاه کن.»

پرهام یک نگاه به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دَه بود. پرهام تا این را دید، دست و پایش را گم کرد و سریع رفت به اتاقش تا لباس هایش را بپوشد. آخر مدرسه اش دیر شده بود. پرهام در اتاقش مشغول پوشیدن لباسش بود که مامان فریاد زد:آهای پرهام! دیگر لازم نیست که به مدرسه بروی!. مطمئن باش که به مدرسه نمی رسی! چون سرویس ات که رفته است؛ بابا هم که رفته است سر کار و نمی تواند تو را به مدرسه برساند. بله آقا پرهام.»

بعد ادامه داد:حالا هم جای این کارها بیا صبحانه ات را بخور.»

پرهام هم با خجالت سر سفره آمد. سرش را پائین انداخته بود و صبحانه اش را میخورد. 

مادربزرگ گفت:عزیزم یک بچه ی خوب باید شب ها زود بخوابد تا صبح زود از خواب بلند شود؛ وگرنه مثل امروز  هیچ کدام از کارهایش را نمی تواند انجام دهد؛ مثلا ممکن است مثل تو از مدرسه جا بماند. پس عزیزم شب ها زود بخواب.»

پرهام گفت:آخر دیشب تلویزیون یک فیلم سینمایی قشنگ نشان می داد و من. .»

مادربزرگ حرف پرهام را قطع کرد و گفت:خب عزیزم تو نباید آنها ببینی! آنها برای کسانی هستند که فردا بی کار هستند؛ نه مثل تو که باید به مدرسه بروی! حالا هم قول بده که دیگر تکرار نشود.»

پرهام هم قول داد که دیگر تکرار نشود.


آی بچه های مهربون

شب زود بخوابید زود زود 


شاعر و نویسنده:

#سید میثم یزدانی


داستان و شعر های بیشتر در کانال شعر و قصه ی کودک

برای عضویت در کانال شعر و قصه ی کودک کلیک کنید


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها