امروز صبح هم مثل همیشه پرهام برای اینکه به مدرسه برود، از خواب بیدار شدد، به دستشویی رفت و دست و صورت خود را شست. بعد سر سفره رفت. وقتی سر سفره رسید، پدربزرگ، مادربزرگ و مامان، همینطور در چشم های پرهام نگاه می کردند. سکوت عجیبی خانه را پر کرده بود. پرهام سکوت خانه را شکست و گفت:اتفاقی افتاده؟»

پدربزرگ گفت:نه عزیزم! فقط ما این همه وقت منتظر بیدار شدن شما بودیم. خب زود بخواب بچه.»

بعد ادامه داد:ساعت را نگاه کن.»

پرهام یک نگاه به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دَه بود. پرهام تا این را دید، دست و پایش را گم کرد و سریع رفت به اتاقش تا لباس هایش را بپوشد. آخر مدرسه اش دیر شده بود. پرهام در اتاقش مشغول پوشیدن لباسش بود که مامان فریاد زد:آهای پرهام! دیگر لازم نیست که به مدرسه بروی!. مطمئن باش که به مدرسه نمی رسی! چون سرویس ات که رفته است؛ بابا هم که رفته است سر کار و نمی تواند تو را به مدرسه برساند. بله آقا پرهام.»

بعد ادامه داد:حالا هم جای این کارها بیا صبحانه ات را بخور.»

پرهام هم با خجالت سر سفره آمد. سرش را پائین انداخته بود و صبحانه اش را میخورد. 

مادربزرگ گفت:عزیزم یک بچه ی خوب باید شب ها زود بخوابد تا صبح زود از خواب بلند شود؛ وگرنه مثل امروز  هیچ کدام از کارهایش را نمی تواند انجام دهد؛ مثلا ممکن است مثل تو از مدرسه جا بماند. پس عزیزم شب ها زود بخواب.»

پرهام گفت:آخر دیشب تلویزیون یک فیلم سینمایی قشنگ نشان می داد و من. .»

مادربزرگ حرف پرهام را قطع کرد و گفت:خب عزیزم تو نباید آنها ببینی! آنها برای کسانی هستند که فردا بی کار هستند؛ نه مثل تو که باید به مدرسه بروی! حالا هم قول بده که دیگر تکرار نشود.»

پرهام هم قول داد که دیگر تکرار نشود.


آی بچه های مهربون

شب زود بخوابید زود زود 


شاعر و نویسنده:

#سید میثم یزدانی


داستان و شعر های بیشتر در کانال شعر و قصه ی کودک

برای عضویت در کانال شعر و قصه ی کودک کلیک کنید


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها